سخت است بخواهند بروی و حتی به خاطر اختراعات دعوتنامه هم داشته باشی و باز بخواهی بمانی و هیچ لذتی را بالاتر ندانی از تدریس به ایتام و ساختن آینده درخشان آنها، در همین مملکت! همواره یاد مادرت باشی که با چنگ و دندان تو و خواهرت را سوی روزهای بهتر روانه کرد.

تایماز نیوز |به گزارش پایگاه اطلا‌ع‌رسانی کمیته امداد استان اردبیل، تنها شش ماه پس از فوت پدر توانستید دوام آورده و در روستا بمانید. تحمل سختی‌ها کمر مادر را خم کرده و گره در ابروی خواهرت انداخته بود که تصمیم گرفتی سوی شهر روانه شده و خانه‌ای را در مشگین‌شهر اجاره کنی.

در استان اردبیل، مشگین‌شهر را به سرسبزی و انگورهای رنگ رنگش می‌شناسند و تو که در روستا برگ‌های انگور می‌چیدی و به مادر می‌دادی، حس می‌کردی باید کاری کنی تا شادی را به خانه بازگردانی.

انگور که می‌دیدی یاد حرف پدر می‌افتادی؛ در آن چهارشنبه که از مدرسه نمونه دولتی برای دیدارش رفتی و بعد از اینکه تو را به آغوش کشید و بوسید، گفت:

چقدر پیاده می‌رفتی تا برسی به مدرسه. پاهایت آنقدر تاول زده بود که دیگر این پیاده رفتن‌ها برایت کاری نداشت. از روستا به مدرسه رفته و در خوابگاه آنجا می‌ماندی تا چهارشنبه شود و بازگردی. دلت می‌خواست به پدر ثابت کنی که به جایی خواهی رسید و او را شادمان و سرافراز خواهی کرد.

هنگام رفتن از روستا، سخت بود جدایی از مزار پدر! شاید اگر بود چرخ‌های زندگی بهتر می‌چرخید اما در نبودنش، مزار تا حدودی جای خالی‌اش را پر می‌کرد و وقتی دل‌بریده از دنیا و در اوج سختی‌ها سوی قبرستان رفته و سر مزارش می‌نشستی، همان قطره‌های اشک دلت را تسکین می‌داد که: «خدا بزرگ است» و این تکه کلام پدرت بود که مادر نیز همان را مدام تکرار می‌کرد.

صبح به مدرسه رفته و شب می‌رفتی سر کار. یادت است کی می‌خوابیدی؟ اصلا چشم‌هایت به خواب عادت داشت یا آنقدر باز مانده بود که حتی پلک هم نمی‌زدی!!

غروب برای تو رنگ دیگری داشت. به جای خواب و بازگشت به خانه، یاد کار می‌افتادی و بارها در شب‌های سیاه، چشم به ماه دوخته و با ستاره‌ها خلوت می‌کردی. یاد پدر رهایت نمی‌کرد و بیشتر از همه قولی که به او دادی. تو قول دادی تبدیل به فردی موفق شوی و او را رو سفید کنی. دستانش را به گرمی فشردی و زل زده در چشمانش، گفتی:

– قول می دهم…

چرا بغض می‌کنی و در ذهنت مدام تکرا می‌شود: «مرد بزرگی شوم و تو را شاد کنم». گرچه شادی با رخت مشکی وارد خانه شد و دیگر تکیه‌گاهی نبود که سر روی شانه‌هایش بگذاری و او به بودنت افتخار کند اما برای تو همه‌چیز دوباره شروع شده و گویی مجدد به دنیا آمده بودی.

یادت می‌رفت که در سال ۱۳۷۸ چشمانت را به روی دنیا گشودی و حس می‌کردی بعد از فوت پدر، نوزادی هستی که باید بیشتر تلاش کنی و حتی شده در خواب، پدرت را ببینی که دست روی شانه‌ات گذاشته و می‌گوید: «آفرین حامد… سربلندم کردی»

به قدری درس خوانده و پیش رفتی که از دانشگاه محقق اردبیلی قبول شده و عرصه تازه‌ای در زندگی‌ات را مشاهده کردی. مادر شیرینی پخش می‌کرد. دروغ چرا؟! دلت می‌خواست بابا هم بود و تو را می‌دید که نامت در میان اسامی قبول شدگان به چشم می‌خورد و باور می‌کرد تو توانستی گامی مهم برای موفقیت برداری.

بعد از قبولی در کنکور، به خاطر تنگدستی نمی‌خواستی به دانشگاه بروی و از سویی به تنهایی مادرت می‌اندیشیدی که جز تو مردی در خانه نبود. او گفت:

– پسرم به خدا توکل کن و برو دانشگاه و درست را بخوان. من هم فکرهایی دارم که نگران ما نباشی و مایحتاج زندگی را برطرف کنیم

مادرت با دریافت تسهیلات اشتغال‌زایی از کمیته امداد، تلاش کرد با فروش پوشاک بخشی از مشکلات زندگی را رفع کند و تو هم نگران نباشی و با خیال راحت وارد دانشگاه شوی.

پس از دریافت کارشناسی در رشته اقتصاد، بار دیگر وارد میدان شدی تا این بار خود را برای کارشناسی ارشد محک بزنی و رتبه‌ات باور کردنی نبود!! رتبه‌ای زیر ۶۰ که از دیدن نام خودت، به وجد آمده و پر کشیدی. مادر باز شیرینی پخش می‌کرد و تو باید به دنبال دانشگاه می‌گشتی برای انتخاب رشته و حالا اگر کسی می‌پرسید:

– چرا اقتصاد؟

تو پاسخ می‌دادی:

– برای تغییر در وضعیت اقتصادی و بهبود شرایط زندگی نیازمندان

به راستی چرا چیزی برای خود نمی‌خواستی و حتی با بوق و کرنا فریاد نزدی که چه رتبه‌ای را به دست آورده‌ای؟ به دنبال نام نیک برای پدرت بودی و سر به زیر و تنها در میان انبوهی از مشکلات، تلاش می‌کردی تا چرخ‌های زندگی را بهتر بچرخانی.

یادت می‌آید. وقت ازدواج خواهرت فرا رسیده بود و حالا باید جهیزیه فراهم می‌کردی. سخت است جدا شدن از خواهر که پای درد و دل‌هایت نشسته و در تاریکی شب‌های زندگی نقطه‌ای نورانی را نشان داده. سخت‌تر از همه خواهری دوقلو که احساس‌تان به هم وصل بود و نمی‌شد از هم جدا شوید.

با تهیه جهیزیه او به خانه بخت رفت و تو ماندی و مادر.

به او میگفتی:

– مادر دعایم کن

و او همان دعای خاص را بر زبان می‌آورد. «همیشه سلامت باشی و تن سالم». مادر همه‌چیز و همه‌کس تو بود و هر لحظه یادش از ذهنت پاک نمی‌شد. سختی‌های گذشته و قولی که به پدر داده بودی موجب می‌شد تا به سراغ کارهای جدید بروی و شگفتی بسیاری خلق کنی.

روی «طرح تولید صندلی‌های پیشرفته اتوماتیک» کار می‌کردی تا چیزی را اختراع کنی که به کار بشر بیاید. بارها امتحان کردی و طرح را پیش بردی، گاهی شکست خوردی اما کوتاه نیامدی و با تلاش بیشتر، بالاخره آنچه در دل و ذهنت بود را ساختی. اختراعی شکوهمند که تو را به وجد آورد.

همان شب بعد از اتمام کار، مقابل آینه ایستاده و با اینکه تصویر خودت را مشاهده می‌کردی اما رو به آن گفتی:

– سلام بابا… من توانستم

حرفت نیمه تمام ماند و از توی آینه، مادر را به تماشا نشستی که نماز می‌خواند و دعا می‌کرد. ماه از پشت پنجره پیدا بود و ستاره‌ای در دور دست که می‌درخشید.

اختراع را به دست کارشناسان سپردی تا ثبت شود و به سراغ «طرح تولید وسیله‌ای برای خاموشی خودرو حین پاره شدن تسمه تایم» رفتی که در این زمینه هم تحقیق کرده و آن را کشف و به وجود آوردی.

نمازهای مادر بی‌گریه نبود. بارها شنیده بودی که از خدا سلامتی‌ات را فریاد می‌زد. بعد از رفتن پدر، کارش سخت‌تر شده بود چرا که باید نقش بابا را هم ایفا می‌کرد و چه چیزی سخت‌تر از این؟

اینک منتظر مشخص شدن دانشگاه هستی تا رهسپار آنجا شوی؛ گرچه نیمی از دلت پیش مزار پدر است و نیمی دیگر پیش مادر. گرچه خواهرت گاه گاهی به شما سر می‌زند و هرکس سرش به زندگی خود گرم است. تو غرق شده در انبوه مشکلات، حالا توانسته‌ای برای خود کسی شوی و آرزوهای بزرگی در سر داری. حتی رسیدن به جایگاه‌های والای کشوری تا دردی از مردم دوا کنی و یاریگر نیازمندان باشی.

معلم شده‌ای بدون اینکه چیزی از کسی بگیری و یا بدهکار کسی باشی. در کانون الغدیر کمیته امداد مشگین‌شهر به ایتام و محسنین تدریس می‌کنی و می‌گویی:

روزی محتاج دفتر و قلم بودم. هیچ نداشتم. منتظر کسی بودم که بیاید و دستم را بگیرد و بیش از هرچیز، جای خالی پدرم را احساس می‌کردم که اگر بود، حتما بهترین لوازم التحریر را برایم می‌خرید تا خوب درس بخوانم. حالا آمده‌ام به سراغ کودکان و نوجوانان کمیته امداد! چراکه می‌دانم چقدر سخت است کلاس کنکور و شرکت در کارگاه‌های آموزشی نمونه دولتی و تیزهوشان. پس می‌آیم و رایگان تدریس می‌کنم تا آنها به خاطر مسائل مالی نگران آزمون نباشند.

سختی‌ها از تو «مرد» ساخته بود. خاطره آن روز یک لحظه هم رهایت نمی‌کند که فردا کنکور داشتی و باید آرامش در دل و جانت حاکم می‌شد تا بهترین نتیجه رقم بخورد اما… در روستا، شبانه آمدند و تمام وسایل زندگی‌تان را بردند و آه و ناله بر دل مادر و خواهرت بر جای گذاشتند و تو آن شب، روی سیمان خوابیدی در حالی که باید فردا… .

بی‌مداد، بی‌پاک‌کن، بی‌مدادتراش و بی‌پول راهی کنکور شدی و اگر آن همه استرس و اضطراب و برداشتن اموال پدری‌ات در پی نبود، حتما در کنکور موفق‌تر عمل می‌کردی و با رتبه‌ای بالا به دانشگاه مورد علاقه‌ات می‌رفتی.

خودت سختی و نداری را چشیده‌ای و مزه تلخ آن روی زبانت است و به همین خاطر سوی ایتام و محسنین آمده‌ای. با آنها گرم می‌گیری، حرف می‌زنی و سعی می‌کنی بخندانی‌شان و حتی شده برای لحظه‌ای رها شوند از مشکلاتی که گریبان‌شان را گرفته است.

تو «نیکوکار» شده‌ای و با تدریس، احسانِ فرهنگی می‌کنی که کودکان و نوجوانان دیار مشگین‌شهر، به افرادی مفید برای استان اردبیل و حتی کشور ایران اسلامی تبدیل شوند.

شاید از نظر خودت هنوز با آنچه در ذهن داری و رویایی که ساخته‌ای فاصله داری اما از دیدگاه پدرت و ایتام، تو… «بزرگی» به همان‌ اندازه که به او قول دادی.

تو را هرگاه برای سخنرانی به تهران و یا صداوسیما دعوت می‌کنند، مادرت از خوشحالی پر می‌کشد؛ در پوست خود نمی‌گنجد. تو باعث فخر و مباهات پدر، مادر و خواهرت شده‌ای.

آنقدر به مادر وابسته‌ای که هرگاه بخواهی کاری را انجام دهی، حتما با او صلاح و مشورت می‌کنی و اگر موافق بود آن را انجام می‌دهی.

مادرت سجاده را پهن کرده و سلامتی‌ات را فریاد می‌زند مانند مادران آن کودکان یتیم که دعایت می‌کنند.

انتهای پیام

من به تو خیلی امید دارم که در آینده فرد موفقی شوی و مرا سربلند کنی